يورگن هابرماس را مى توان يكى از متفكران بزرگ عصر حاضر به شمار آورد، هرچند متفكران بسيارى در حد و اندازه هابرماس و يا بالاتر از او به نظريه پردازى در مسائل اجتماعى و فلسفى پرداخته اند، اما چيزى كه هابرماس را برجسته مى سازد آن است كه وى در نقطه عطف نمودار مدرنيسم و پست مدرنيسم قرار گرفته است و به قول جورج ريتزر، اگر پست مدرن ها در نبرد با هابرماس و طرفدارانش پيروز شوند، هابرماس را بايد آخرين انديشمند بزرگ مدرنيته به شمار آورد; اما اگر هابرماس و پشتيبانانش پيروز شوند، بايد او را نجات دهنده مدرنيسم و نظريه فراگير در علوم اجتماعى دانست.۱ دفاع هابرماس از مدرنيته به انديشه هاى اخير او باز مى گردد، هرچند ريشه در انديشه هاى اوليه اش هم دارد. او در ابتدا به عضويت مكتب «انتقادى» درآمد و به عنوان نماينده نسل دوم اين مكتب به دفاع از نظريه «انتقادى» و البته بازسازى آن همّت گماشت و در واقع، از همين منظر نيز به دفاع از مدرنيته پرداخت. هابرماس در عين نگاه انتقادى اش به جامعه جديد، به آينده آن اميد بسته است و نظريه اى تكاملى دارد. او بر اين باور است كه جامعه جديد با وجود اينكه اسير مصايبى خود ساخته گشته، اما در آن ظرفيت ها و پتانسيل هاى لازم براى برون رفت از بحران نيز وجود دارد. اين مقاله، ابتدا نگاهى گذرا به زندگى، زمينه هاى فكرى و اجتماعى او مى اندازد. سپس در نقطه عزيمت بحث، به روش شناسى او، و آن گاه به نظريه عام او درباره علايق انسانى و علوم، نظرى خواهد افكند. در ادامه، نظريه «كنش ارتباطى» هابرماس مطرح مى شود، پس از آن به بحث استعمار جهان زندگى به وسيله جهان اجتماعى و نيز طرح ناتمام نوگرايى هابرماس مى پردازد و در پايان هم نقدهايى بر نظرات او بيان مى دارد.