انسان مدارى (Humanism) در طول تاریخ فلسفه غرب، به شکل هاى گوناگون ظهور یافته است. بیان مصادیق و جلوه هاى گوناگون آن در طول تاریخ حیات فلسفى غرب و بررسى جوانب مختلف آن نیازمند مجال وسیع دیگرى است. اما در این مقال، فقط به خطوط برجسته انسان مدارى در سیر تکوین فلسفه غرب اشاره مى کنیم.در اشاره به سیر تطورات انسان مدارى در فلسفه غرب، به فلسفه هاى تحلیلى و زبانى اشاره اى نکردیم. فلسفه اى تحلیلى که در مقابل فلسفه هاى قارّه اى (مانند هوسرل، هیدگر، سارتر و...) مطرح است و عمدتاً در کشورهاى انگلیسى زبان رایج مى باشد، به شکل دیگرى، مدار و محور فلسفه را انسان قرار داده اند. اگر بتوان تاریخ فلسفه را از لحاظى به سه مرحله وجودشناسى، معرفت شناسى و زبان شناسى تقسیم کرد، فلسفه هاى تحلیلى به مرحله اخیر متعلّق هستند; مرحله اى که دغدغه فیلسوف نه شناخت حقیقت وجود خارجى است و نه شناخت ذهن که به عنوان ابزار وجودشناسى به کار مى رود، بلکه مرحله اى است که فیلسوف درصدد است بفهمد که انسان چگونه از زبان و مفاهیم براى بیان آنچه که به گمانش شناخته است استفاده مى کند و به کاوش و تحقیق درباره عناصر آن مى پردازد. روشن است که همچنان که از دل معرفت شناسى، انسان مدارى درآمده است، از دل زبان شناسى و دلالت شناسى نیز انسان مدارى در خواهد آمد; زیرا هر دو به معنایى انسانى و درونى اند.
استاد گروه فلسفه و کلام دانشگاه باقرالعلوم علیه السلام