یکی از قواعد پرکاربرد در فلسفه و الهیات اسلامی قاعدۀ « معطی الشیء لا یکون فاقداً له » است که بهطور خلاصه، از آن با عنوان قاعدۀ « معطیالشیء » یاد میشود. مفاد این قاعده علیرغم اینکه کاربردهای بسیاری در فلسفه و الهیات و حتی سایر علوم اسلامی مانند فقه و اصول دارد، بهطور جدی و مبسوط مورد تحقیق و بازنگری قرار نگرفته است. بهعبارت بهتر، کاربردهای وسیعْ این قاعده را به قضیهای مشهور تبدیل کرده است که همگان آن را بدون بررسی مبسوط و دقیق به بداهت تلقی کردهاند و نپذیرفتن آن را کاری خلاف عقل تلقی میکنند. اما حقیقتِ این قاعده چیست ؟ آیا غیر از نظریۀ بداهت این قاعده، نظریههای دیگری نیز وجود دارد ؟ آیا امکان نظری بودن این قاعده به هیچ وجه مطرح نشده است ؟ اگر مطرح شده است، به چه دلیل و مدرکی این قاعده را امری غیربدیهی تلقی میکنند ؟ اگر امری بدیهی است، چه نوع بداهتی دارد ؟ آیا بدیهی اولی است یا از بدیهیات ثانویه است ؟ و اگر از بدیهیات ثانویه است، از کدام قسم آن است ؟ اگر امری نظری و نیازمند اثبات است، چه مبانی و اصولی این قاعده را بهاثبات میرساند ؟ به تعبیر دیگر، آیا خاستگاه این قاعده به بدیهیات اولیه بازمیگردد یا به بدیهیات ثانویه ؟ یا اینکه منشأ آن بنای عقلا است ؟ یا آنکه امری اثباتپذیر است که باید اصول و مبانی آن بهلحاظ فلسفی مورد کاوش قرار گیرد و تبیین شود ؟ و اگر این ابهامات همچنان باقی باشد، بسیاری از نتایجی که در مسیر استدلال آنها از قاعدۀ « معطیالشیء » استفاده شده است، اگر نگوییم که مخدوشاند، باید گفت که دستکم از اتقان و استحکام کافی برخوردار نخواهند بود.